موضوع: "بدون موضوع"

یا صاحب الزمان(عج)

سیره اخلاقی امام جعفر صادق(ع)

دورنگاری از اخلاق امام

«هرگز به نکوهش و دشنام کسی سخن نفرمود و بر روی کسی صدای مبارک را بلند نکرد و با هیچکس به غدر و خدعه برخورد نکرد و سخن چینی نفرمود و به ذم مردمان زبان نگردانید و شکمباره و پرخور نبود.در اموری که نبایست، عجله نمی نمود و به بیهوده نمی پرداخت و کسان را طعن و لعن و هَمز و لَمز نمی داشت و مال و منال نمی انباشت.» [1]
« مالک بن انس از جمله کسانی است که مدتی در محضر امام صادق علیه السلام تلمّذ کرده و درباره شخصیت آن حضرت چنین می گوید: و لقد کنتُ آتی جعفربن محمد و کان کثیرالمزاح والتبسم… مدتی خدمت جعفربن محمد مشرف می شدم. آن حضرت اهل مزاح بود و همواره ملایمی بر لبهایش نقش می بست. هنگامی که در محضر او نامی از رسول خدا صلی الله علیه و آله برده می شد رنگش به سبزی و سپس به زردی می گرایید. در مدتی که به خانه آن حضرت رفت و آمد داشتم او را خارج از سه حال ندیدم، یا نماز می خواند یا روزه بود و یا به قرائت اشتغال داشت و هرگزبدون وضو از حضرت رسول نقل حدیث نمی فرمود و سخنی به گزاف نمی گفت[2]

معاشرت با مردم

« روزی به قصد تسلیت گوئی به یکی از خویشاوندان نزدیکش از خانه بیرون آمد و عده ای از اصحاب نیز همراه وی بودند. از قضا در وسط راه بند کفش امام پاره شد. آن حضرت کفش به دست گرفت و پا برهنه به راه خود ادامه داد. ابن یعفور یکی از یاران نزدیک امام تا حضرت را در این وضع دید فورا کفش از پای خویش در آورد و بند آن را باز کرد و به امام تقدیم داشت، اما امام نه تنها آن بند را نگرفت بلکه با ناراحتی از او روی برگردانید و فرمود: شایسته ترین فرد برای تحمل مصیبت و ناراحتی خود صاحب مصیبت است. امام همینطور با پای برهنه راه رفت تا به منزل مردی که برای تسلیت به او بیرون آمده بود، رسید.» [3]

صفحات: 1· 2· 3

بهلول واستاد

 

روزى بهلول از مجلس درس استادی گذر مى کرد. او را مشغول تدریس دید و شنید که استاد مى گفت: «حضرت صادق علیه السلام مطالبى می گوید که من آنها را نمى پسندم. اول آنکه شیطان در آتش جهنم معذب خواهد شد در صورتیکه شیطان از آتش خلق شده و چگونه ممکن است به واسطه آتش عذاب شود. دوم آنکه خدا را نمى توان دید و حال اینکه خداوند موجود است و چیزی که هستى و وجود داشت چگونه ممکن است دیده نشود. سوم آنکه فاعل و بجا آورنده اعمال خود بنى آدمند در صورتیکه اعمال بندگان به موجب شواهد از جانب خداست نه از ناحیه بندگان.»

بهلول همینکه این کلمات را شنید کلوخى برداشت و بسوى استاد پرت کرده و گریخت. اتفاقا کلوخ بر پیشانى استاد رسید و پیشانیش را کوفته و آزرده نمود. استاد و شاگردانش از عقب بهلول رفتند و او را گرفته پیش خلیفه بردند.

بهلول پرسید: «از طرف من بشما چه ستمى شده است؟»

استاد گفت: «کلوخى که پرت کردى سرم را آزرده است.»

بهلول پرسید: «آیا می توانى آن درد را نشان بدهى؟»

استاد جواب داد: «مگر درد را مى توان نشان داد؟»

بهلول گفت: «اگر به حقیقت دردى در سر تو موجود است چرا از نشان دادن آن عاجزى و آیا تو خود نمى گفتى هر چه هستى دارد قابل دیدن است، و از نظر دیگر مگر تو از خاک آفریده نشده اى و عقیده ندارى که هیچ چیز بهم جنس خود عذاب نمى شود و آزرده نمى گردد؟ آن کلوخ هم از خاک بود پس بنا به عقیده تو من تو را نیازرده ام! از اینها گذشته مگر تو در مسجد نمیگفتى هر چه از بندگان صادر شود در حقیقت فاعل خداوند است و بنده را تقصیر نیست پس این کلوخ هم از طرف خداوند بر سر تو وارد شده و مرا تقصیرى نیست.»

استاد فهمید که بهلول با یک کلوخ سه غلط و اشتباه او را فاش کرد. در این هنگام هارون الرشید خندید و او را مرخص نمود.

شعربنی آدم

 

معلم اسم دانش آموز را صدا کرد. دانش آموزای تخته رفت.معلم گفت: «شعر بنی آدم را بخوان»

دانش آموز شروع کرد:

بنی آدم اعضای یکدیگرند

که در آفرینش زیک گوهرند

چو عضوی به درد آورد روزگار

دگار عضوها را نماند قرار

به اینجا که رسید متوقف شد. معلم گفت: بقیه اش را بخوان!» دانش آموز گفت:« یادم نمی آید.» معلم گفت:«یعنی چی؟ این شعر ساده را هم نتوانستی حفظ کنی؟!» دانش آموز گفت:«آخه مشکل داشتم.مادرم مریض است وگوشه خانه افتاده،پدرم سخت کار می کند اما مخارج درمان بالاست. من باید کارهای خانه را انجام بدهم وهوای خواهر وبرادرهایم را هم داشته باشم، ببخشید.» معلم گفت:« ببخشید! همین؟! مشکل داری که داری ، باید شعر رو حفظ می کردی. مشکلات تو به من مربوط نمیشه!» در این لحظه دانش آموز گفت: «تو کز محنت دیگران بی غمی

نشاید که نامت نهند آدمی»

پسرکی که چمن ها را بیل میزد

پسر کوچکی وارد مغازه ای شد ، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد وبر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد وشروع کرد به گرفتن شماره.

مغازه دار متوجه پسر بودو به مکالماتش گوش میداد.

پسرک پرسید:خانم میتوانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن های حیاط خانه تان را به من بسپارید؟

زن پاسخ داد: کسی هست که این کار را انجام میدهد!

پسرک گفت: خانم،من این کار را با نصف قیمت انجام خواهد داد! زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است.

پسرک بیشتر اصرار کرد وپیشنهاد داد:خانم،من پیاده رو وجدول جلوی خانه را هم برایتان جارو میکنم. مجددا زن پاسخش منفی بود. پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت. مغازه دار که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت وگفت: پسر…،از رفتارت خوشم آمد: به خاطر اینکه روحیه خاص وخوبی داری دوست دارم کاری به تو بدهم.پسر جواب داد:نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم را می سنجیدم.من همان کسی هستم که برای این خانم کار می کند!

آیا ما هم می توانیم چنین خود ارزیابی از کار خودمان داشته باشیم؟