بهلول واستاد

 

روزى بهلول از مجلس درس استادی گذر مى کرد. او را مشغول تدریس دید و شنید که استاد مى گفت: «حضرت صادق علیه السلام مطالبى می گوید که من آنها را نمى پسندم. اول آنکه شیطان در آتش جهنم معذب خواهد شد در صورتیکه شیطان از آتش خلق شده و چگونه ممکن است به واسطه آتش عذاب شود. دوم آنکه خدا را نمى توان دید و حال اینکه خداوند موجود است و چیزی که هستى و وجود داشت چگونه ممکن است دیده نشود. سوم آنکه فاعل و بجا آورنده اعمال خود بنى آدمند در صورتیکه اعمال بندگان به موجب شواهد از جانب خداست نه از ناحیه بندگان.»

بهلول همینکه این کلمات را شنید کلوخى برداشت و بسوى استاد پرت کرده و گریخت. اتفاقا کلوخ بر پیشانى استاد رسید و پیشانیش را کوفته و آزرده نمود. استاد و شاگردانش از عقب بهلول رفتند و او را گرفته پیش خلیفه بردند.

بهلول پرسید: «از طرف من بشما چه ستمى شده است؟»

استاد گفت: «کلوخى که پرت کردى سرم را آزرده است.»

بهلول پرسید: «آیا می توانى آن درد را نشان بدهى؟»

استاد جواب داد: «مگر درد را مى توان نشان داد؟»

بهلول گفت: «اگر به حقیقت دردى در سر تو موجود است چرا از نشان دادن آن عاجزى و آیا تو خود نمى گفتى هر چه هستى دارد قابل دیدن است، و از نظر دیگر مگر تو از خاک آفریده نشده اى و عقیده ندارى که هیچ چیز بهم جنس خود عذاب نمى شود و آزرده نمى گردد؟ آن کلوخ هم از خاک بود پس بنا به عقیده تو من تو را نیازرده ام! از اینها گذشته مگر تو در مسجد نمیگفتى هر چه از بندگان صادر شود در حقیقت فاعل خداوند است و بنده را تقصیر نیست پس این کلوخ هم از طرف خداوند بر سر تو وارد شده و مرا تقصیرى نیست.»

استاد فهمید که بهلول با یک کلوخ سه غلط و اشتباه او را فاش کرد. در این هنگام هارون الرشید خندید و او را مرخص نمود.

شعربنی آدم

 

معلم اسم دانش آموز را صدا کرد. دانش آموزای تخته رفت.معلم گفت: «شعر بنی آدم را بخوان»

دانش آموز شروع کرد:

بنی آدم اعضای یکدیگرند

که در آفرینش زیک گوهرند

چو عضوی به درد آورد روزگار

دگار عضوها را نماند قرار

به اینجا که رسید متوقف شد. معلم گفت: بقیه اش را بخوان!» دانش آموز گفت:« یادم نمی آید.» معلم گفت:«یعنی چی؟ این شعر ساده را هم نتوانستی حفظ کنی؟!» دانش آموز گفت:«آخه مشکل داشتم.مادرم مریض است وگوشه خانه افتاده،پدرم سخت کار می کند اما مخارج درمان بالاست. من باید کارهای خانه را انجام بدهم وهوای خواهر وبرادرهایم را هم داشته باشم، ببخشید.» معلم گفت:« ببخشید! همین؟! مشکل داری که داری ، باید شعر رو حفظ می کردی. مشکلات تو به من مربوط نمیشه!» در این لحظه دانش آموز گفت: «تو کز محنت دیگران بی غمی

نشاید که نامت نهند آدمی»

پسرکی که چمن ها را بیل میزد

پسر کوچکی وارد مغازه ای شد ، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد وبر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد وشروع کرد به گرفتن شماره.

مغازه دار متوجه پسر بودو به مکالماتش گوش میداد.

پسرک پرسید:خانم میتوانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن های حیاط خانه تان را به من بسپارید؟

زن پاسخ داد: کسی هست که این کار را انجام میدهد!

پسرک گفت: خانم،من این کار را با نصف قیمت انجام خواهد داد! زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است.

پسرک بیشتر اصرار کرد وپیشنهاد داد:خانم،من پیاده رو وجدول جلوی خانه را هم برایتان جارو میکنم. مجددا زن پاسخش منفی بود. پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت. مغازه دار که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت وگفت: پسر…،از رفتارت خوشم آمد: به خاطر اینکه روحیه خاص وخوبی داری دوست دارم کاری به تو بدهم.پسر جواب داد:نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم را می سنجیدم.من همان کسی هستم که برای این خانم کار می کند!

آیا ما هم می توانیم چنین خود ارزیابی از کار خودمان داشته باشیم؟

عابد وابلیس

در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند:«فلان جا درختی است وقومی آن را می پرستند.» عابد خشمگین شد ، برخاست وتبر بر دوش نهاد تا آن درخت را بر کند. ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد وگفت:« ای عابد برگرد وبه عبادت خود مشغول باش!»عابد گفت:«نه، بریدن درخت اولویت دارد.»مشاجره بالا گرفت ودرگیر شدند.عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت وبر سینه اش نشست. ابلیس در این میان گفت:«دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی وخدا بر این کار تورا مأمور ننموده است، به خدا برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم،با یکی معاش کن ودیگری را انفاق نما واین بهتر وصوابتر از کندن آن درخت است».عابد با خود گفت:«راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم وآن دیگر هم به معاش صرف کنم» وبرگشت.

بامداد دیگر روز، دو دینار دید وبرگرفت. روز دوم دو دینار دید وبرگرفت.روز سوم هیچ نبود. خشمگین شد وتبر بر گرفت. باز در همان نقطه ، ابلیس پیش آمد وگفت:«کجا؟» عابد گفت:«تا آن درخت برکنم»ابلیس گفت:«دروغ است، به خدا هرگز نتوانی کند.»عابد وابلیس در جنگ آمدند.ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست!عابد گفت:«دست بدار تا برگردم. اما بگو چرا بار ا ول بر تو پیروزآمدم واینک، در چنگ تو حقیرشدم؟»ابلیس گفت:«آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی وخدا مرا مسخر تو کرد،که هر کس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد. ولی این باربرای دنیا ودینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی.»


چند خارپشت دارید؟

 

خارپشتی از یک مار تقاضا کرد که بگذار من نیز در لانه تو،مأوا گزینم وهمخانه تو باشم. مار تقاضای خارپشت را پذیرفت واو را به لانه تنگ وکوچک خویش راه داد. چون لانه مار تنگ بود، خارهای تیز خارپشت هر دم به بدن نرم مار فرو میرفت واو را مجروح می ساخت اما مار از سر نجابت دم بر نمی آورد. سرانجام مار گفت:«نگاه کن بببین چگونه مجروح وخونین شده ام.می توانی لانه من را ترک کنی؟» خارپشت گفت:« من مشکلی ندارم، اگر تو ناراحتی می توانی لانه دیگری برای خود بیابی!»

عادت ها ابتدا به صورت مهمان وارد می شوند اما دیری نمی گذرد که خود را صاحبخانه می کنند وکنترل ما را به دست می گیرند.مواظب خارپشت عادت های منفی زندگی باشید.