موضوع: "بدون موضوع"

درمحضر امام صادق(ع)

نماز شب باعث زیبایی سیما ونیکویی اخلاق وخوشبویی بدن و فراوانی رزق و مایه ادای قرض ها و ازبین رفتن غم و تقویت نور چشم است.

(ثواب الاعمال)

تلنگر!

مردی در سردخانه

مردی در کارخانه توزیع گوشت کار می کرد. یک روز که به تنهایی برای سرکشی به سرد خانه رفته بود در سردخانه بسته شد و او در داخل سردخانه گیر افتاد. آخر وقت کاری بود با اینکه او شروع به جیغ و داد کرد تا بلکه کسی صدایش را بشنود و نجاتش بدهد ولی هیچکس متوجه گیر افتادنش در سردخانه نشد. بعد از پنج ساعت، مرد در حال مرگ بود که نگهبان کارخانه در سردخانه را باز کرده ومرد را نجات داد. او از نگهبان پرسید که چطور شد که به سردخانه سر زدند. نگهبان جواب داد: من 35 سال است که در این کارخانه کار میکنم وهر روز هزاران کارگر به کارخانه می آیند و می روند. ولی تو یکی از معدود کارگرهایی هستی که موقع ورود به ما سلام واحوالپرسی می کنی و موقع خروج از ما خداحافظی می کنی و بعد خارج می شوی خیلی از کارگرها با ما طوری رفتار می کنندکه انگار نیستیم. امروز هم مانند  روزهای قبل به من سلام کردی ولی خداحافظی کردن تو را نشنیدم. برای همین تصمیم گرفتم برای یافتن تو به کارخانه سری بزنم.

نتیجه: متواضع باشیم و به افراد پیرامونمان احترام بگذاریم و دوستشان داشته باشیم به خاطر اینکه زندگی خیلی کوتاه است. سعی کنیم تاثیر مثبتی در زندگی اطرافیانمان مخصوصا افرادی که هر روز می بینیم داشته باشیم.

دلسوزی عزرائیل برای دو نفر

روزی رسول خدا(ص) نشسته بود عزرائیل به زیارت آن حضرت آمد پیامبر(ص) از او پرسید: ای برادر چندین هزار سال است که تو مأمور قبض روح انسان ها هستی آیا در هنگام جان کندن آنها دلت برای کسی سوخته است؟ عزرائیل گفت در این مدت دلم برای دو نفر سوخت:

یک: روزی دریایی طوفانی شد وامواج سهمگین آن یک کشتی را درهم شکست همه سر نشینان کشتی غرق شدند تنها یک زن حامله نجات یافت او سوار بر پاره تخته کشتی شد و امواج ملایم دریا او را به ساحل آورد و در جزیره ای افکند و در همین هنگام فارغ شد و پسری از وی متولد شد من مأمور شدم که جان آن زن را بگیرم دلم به حال آن پسر سوخت.

دو: هنگامی که شداد بن عاد سال ها به ساختن باغ بزرگ و بی نظیر خود پرداخت و همه توان و امکانات و ثروت خود را در ساختن آن صرف کرد و خروارها طلا و جواهرات برای ستون ها و سایر زرق و برق آن خرج نمود تا تکمیل نمود وقتی خواست به دیدن باغ برود همین که خواست از اسب پیاده شود و پای راست از رکاب به زمین نهد هنوز پای چپش بر رکاب بود که فرمان از سوی خدا آمد که جان او را بگیرم آن تیره بخت از پشت اسب بین زمین و رکاب اسب گیر کرد و مرد دلم به حال او سوخت بدین جهت که او عمری را به امید دیدار باغی که ساخته بود سپری کرد اما هنوز چشمش به باغ نیفتاده بود اسیر مرگ شد.

در این هنگام جبرییل به محضر پیامبر(ص) رسید و گفت ای محمد خدایت سلام می رساند و می فرماید: به عظمت و جلالم سوگند شداد بن عاد همان کودکی بود که او را از دریای بیکران به لطف خود گرفتیم و از آن جزیره نجات دادیم واو را از دریای بیکران به لطف خود گرفتیم و از آن جزیره دور افتاده نجاتش دادیم و او را بی مادر تربیت کردیم و به پادشاهی رساندیم در عین حال کفران نعمت کرد و خود بینی و تکبر نمود و پرچم مخالفت با ما بر افراشت سرانجام عذاب سخت ما او را فرا گرفت تا جهانیان بدانند که ما به آدمیان مهلت می دهیم ولی آنها را رها نمی کنیم.

درمحضر آیت الله بهجت