مردی در سردخانه
مردی در کارخانه توزیع گوشت کار می کرد. یک روز که به تنهایی برای سرکشی به سرد خانه رفته بود در سردخانه بسته شد و او در داخل سردخانه گیر افتاد. آخر وقت کاری بود با اینکه او شروع به جیغ و داد کرد تا بلکه کسی صدایش را بشنود و نجاتش بدهد ولی هیچکس متوجه گیر افتادنش در سردخانه نشد. بعد از پنج ساعت، مرد در حال مرگ بود که نگهبان کارخانه در سردخانه را باز کرده ومرد را نجات داد. او از نگهبان پرسید که چطور شد که به سردخانه سر زدند. نگهبان جواب داد: من 35 سال است که در این کارخانه کار میکنم وهر روز هزاران کارگر به کارخانه می آیند و می روند. ولی تو یکی از معدود کارگرهایی هستی که موقع ورود به ما سلام واحوالپرسی می کنی و موقع خروج از ما خداحافظی می کنی و بعد خارج می شوی خیلی از کارگرها با ما طوری رفتار می کنندکه انگار نیستیم. امروز هم مانند روزهای قبل به من سلام کردی ولی خداحافظی کردن تو را نشنیدم. برای همین تصمیم گرفتم برای یافتن تو به کارخانه سری بزنم.
نتیجه: متواضع باشیم و به افراد پیرامونمان احترام بگذاریم و دوستشان داشته باشیم به خاطر اینکه زندگی خیلی کوتاه است. سعی کنیم تاثیر مثبتی در زندگی اطرافیانمان مخصوصا افرادی که هر روز می بینیم داشته باشیم.
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط حسینی در 1394/05/19 ساعت 02:31:00 ب.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |